همسایهی دیوار به دیوارمان قدمگاه خضر نبیست. پیامبری که میگویند از آب حیات نوشیده و همچنان زندهاست. روی تابلوِ اعلاناتِ ورودیِ قدمگاه پر است از اعلامیهی جوانان ناکام که دیدنشان اوقاتم را تلخ میکند.سر که میگردانم پیرمردهای عصا به دستِ 80 سال به بالا را میبینم که روی نیمکتهای فضای سبزِ سرِ خیابان نشستهاند و گل میگویند و گل میشنفند.
عمرشان دراز باد ولی چرا ابنطور شد؟ چرا جایمان عوض شد؟ چرا تنی با هزاران ایده و آرزو باید زیرِ خاک برود و کسی که آردهایش را بیخته و اَلَکَش را آویخته باید با ناتوانی و زحمت برای خود و دیگران، همچنان نفس بکشد؟
تا یادم است بچه که بودم آدمها بر اثر کهولت سن میمُردند ولی حالا چه؟ تقصیر را گردن که بیاندازیم؟ رفتارهای پرخطر مثل رانندگی ناایمن و مصرف الکل؟ اعتیاد؟ افسردگی و نااُمیدی؟ استرس و اضطراب؟ تغذیهی بد و ناسالم؟
علت هر چه که هست، تف بر تو دنیا!
آخرین نظرات: