دختر بچهی تنبل درونم میگه: «نمیشه یه امروز رو ننویسم» اما ناظم سختگیر درونم نمیذاره.
دختر بچه پا به زمین میکوبه و میگه: «آخه هیچی به ذهنم نمیرسه» ناظم سختگیر میپرسه: «آخرین تجربه و درسی که از زندگی گرفتی چی بوده؟ اونو بنویس»
دختر بچه به فکر فرومیره. میگه:«ولی آخه چیزِ خاصی نیست. فکر نمیکنم به دردِ کسی بخوره» ناظم نُچی میکنه و میگه: «اشتباهت همینجاست دیگه. تجربههات رو قضاوت میکنی و اونا رو دست کم میگیری ولی گاهی ممکنه به اشتراک گذاشتن درسهایی که از تجربههات گرفتی، زندگی یک نفرو نجات بده.»
دختر بچه نفس عمیقی میکشه و میگه: «چند روزِ پیش رفته بودم خرید. یه جفت گلسر خریدم شد 50 تومن. رسید رو که از فروشنده گرفتم بدونِ اینکه نگاش کنم پارهاش کردم و انداختم دور. پیامک بانکمم فعال نیست. دیروز خیلی اتفاقی رفتم توی همراه بانکم و دیدم مقدار موجودی حسابم کمتر از چیزیه که فکر میکردم. تراکنشهامو که نگاه کردم متوجه شدم اونروز فروشنده به جای 50 تومن 500 تومن کشیده. وقتی رفتم درِ مغازهاش و قضیه رو گفتم گفت شاید شما راست بگی شاید هم نه! من از کجا بدونم شما چقدر جنس بُردی؟ شاید بیشتر از یه جفت موگیر بوده باشه. روزی صدتا مشتری میاد و میره من که یادم نمیمونه. دیدم راست میگه. اگه منم جای اون بودم اعتماد نمیکردم. این برام درسی شد که دیگه هروقت جایی خرید میکنم حتمن اول رسید کارتخوان رو چک کنم ببینم طرف درست کشیده یا اشتباه!»
آخرین نظرات: