دیروز وقتی توی اینستاگرام اکسپلور کردی میکردم به سخنرانی مردی رسیدم که نمیشناختمش اما حرفهای جالبی میزد. از میون حرفهاش این جملات یادم مونده که میگفت: «من از خدا قدرت خواستم و خدا من رو به سختی انداخت. من از خدا دانایی خواستم و او مشکلاتی برای حل کردن به من داد و…» این جملات باعث شدن به خودم برسم؛ به وقتایی که به خاطر سختیها و مشکلات زندگی از خدا شاکی میشم و بعد انگار یه نفر درونم میگه: «مگه خودت نخواستی دیگه نازک نارنجی نباشی؟ مگه خودت نخواستی قوی بشی؟ نکنه فکر کردی تو آسایش و راحتی هم میشه قوی شد؟»
ما متوجه نیستیم؛ ولی اتفاقاتی که امروز برای ما میاُفته، شاید نتیجهی کاریه که سالها قبل انجام دادیم و حرفی که سالها قبل زدیم و حالا داریم نتیجهشو میبینیم. همهچیز از خودمون شروع میشه!
آخرین نظرات: