جستجو

زندگی، صحنه‌ی رقابت نه رفاقت!

زن و مردهایی در حال دویدن به سمت خط پایان

یادمه زمانی که ساکن شیراز نبودم و به عنوان مسافر می‌اومدیم اینجا، یکبار خاله عذرا بهم گفت: «ما اصلن وقت نمی‌کنیم بریم جاهای دیدنی شیراز. مگه اینکه برامون مهمون بیاد و با مهمونامون بریم.» یادمه با خودم می‌گفتم: «مگه می‌شه؟ من اگه شیراز زندگی کنم حداقل ماهی یکبار می‌رم شیرازو می‌گردم.»

دیشب که بعد از مدتها با مهمون‌هامون رفته بودیم باغ دلگشا و دخترم باخوشحالی گفت: «وای من تا حالا اینجا نیومده بودم» یاد این خاطره اُفتادم!

و حالا که خودم ساکن شیراز شدم، اونقدر گرفتارِ زندگیِ پُرسرعت هستم که ماهی یکبار که هیچ، اصلن وقت نمی‌کنم سالی یکبار به یکی از باغ و بوستان‌‌های شیراز سر بزنم.

چرا اینطوره؟ چرا گرفتاری‌ها و سرعت گذر عمر در شهرهای بزرگ بیشتر از شهرهای کوچیکه؟

من فکرمی‌کنم مهم‌ترین دلیلش چشم و هم چشمی و رقابت پنهانی هست که بینِ ساکنین این شهرها وجود داره. آدمایی که از صبح علی الطلوع تا بوق شب به فکرِ دوتا کردنِ یکِ‌شون و سه‌تا کردن دوِشون هستن و اصلن نمی‌فهمن روزشون رو چطور به شب می‌رسونن. آدمایی که همه رو رقیب یا حتی دشمنِ خودشون فرض می‌کنن نه دوست. ولی تا کی؟ ته چاهِ این رقابت‌ها و چشم و هم‌چشمی‌ها کجاست؟

پ.ن: البته الان نمی‌دویم و نمی‌جنگیم تا بهتر زندگی کنیم. می‌دویم و می‌جنگیم تا زنده بمونیم. فقط زنده بمونیم=)

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط