دیروز یک داستان نیمه بلند خواندم. «معلم پیانو» از «چیستا یثربی». کتاب را از طاقچه بینهایت دانلود کردم و از همان خط اول انگار یک نفر یقهی مرا گرفت و به درون داستان پرت کرد (به نظرم نویسندهی ماهر و داستان جذاب همینطور است. یقهی خواننده را میگیرد و ول نمیکند). داستان در مورد مادری دغدغهمند و نگران است که از رابطهی تلفنی دخترش با پسری جوان باخبر شده و برای شناختن پسرِ جوان به آموزشگاه موسیقی پسر میرود. پسر جوان عجیب و غریب است و دو ساعت با دو زمان متفاوت به دست میبندد. زن هم عجیب و غریب است به طوری که بعد از یکبار شنیدن موزیکی -با اینکه تا به حال پیانو ننواخته- قادر است موزیک را بنوازد. بعدها متوجه میشود با پسر جوان تلپاتی دارد و…
خط به خط داستان، من لذت، شادی، اضطراب و کنجکاوی را توامان احساس میکردم و در نهایت پایان داستان چیزی ورای حدس و گمانهای من بود.
اما بعد از پایان داستان، وقتی برای خواندن دیدگاه سایر خوانندگان وارد بخش نظرات کتاب شدم از اینهمه نظر منفی متعجب شدم. واقعن داستانی که به نظر من تا این حد جذاب و خوش قلم بود به نظر دیگران مزخرف و بیارزش بود؟ واقعن تا این حد آدمها و سلایق متفاوت بودند؟
به هر حال، اثر داستان همچنان در روح و ضمیر من جریان دارد و دوست دارم خواندن آن را به دیگران هم پیشنهاد بدهم=)
آخرین نظرات: